Monday 15 December 2008

نظاره جغد مينروا


سیاوش جمادی
مفهوم روح (geist) در فلسفه هگل، كليدي ترين مفهومي ست كه به كار رفته است، به طوري كه درك سامانه فلسفي هگل بدون آن ممكن نيست و به همين دليل، فهم ديگر مفاهيم هگلي نظير آگاهي، خودآگاهي، استعلاء، مطلق، رفع يا نسخ، وجود براي ديگري و ... منوط به دريافت اين مفهوم كليدي ست. اما اينكه آيا هگل از روح آنچه را كه در اديان مطرح بوده در نظر داشته يا آيا اين مفهوم در فلسفه هگل از معنايي واحد برخوردار بوده يا نه، پرسش هايي ست كه مقاله حاضر عهده دار تبيين و پاسخگويي بدان هاست. با هم مي خوانيم:

واژه اي كه هگل به كار مي برد و در فارسي به روح و در انگليسي به Spirit يا mind ترجمه شده است، geist است. اگرچه لفظا geist در آلماني ظاهرا با ghost در انگليسي همگن و همچم است، اما كمتر كسي اين دو واژه را هم معني گرفته است، چنان كه مثلا der geist heilige (روح القــدس) بيــــشتر به Holy Spirit برگردانده شده يا Holy ghost؛ شايد سبب آن باشد كه ghost در زبان انگليسي بر روحي كه به صورت يك شبح مجسم مي شود، دلالت دارد، چنان كه شكسپير براي روح هملت بزرگ، واژه ghost را به كار مي برد. به هر حال اين واژه در وهله نخست و براي يك فرد عادي، يادآور معناي سنتي آن است، بدين معناكه انسان صرفا جسم محسوس نيست، بلكه داراي روحي ست كه در آغاز در او دميده و پس از مرگ نيز از تن جدا مي شود و مستقلا به حيات خود ادامه مي دهد. از همين رو در دوران باستان اين واژه با دم، نفخ، نفس و باد ارتباط داشت. رياح در عربي به معني باد است و pneuma در يوناني و رواخ (ruach) در عبري هم به معني روح و هم به معني نفس است.روشن است كه روح نزد هگل به معناي سنتي آن نيست. هگل به عنوان وارث كانت و سنت فلسفه روشنگري بايد با پرسش كانت در توضيح خواب هاي يك پيشگو موافق بوده باشد: آيا حتي يك لحظه چيزي غيرمادي مي تواند در يك مدت زمان و در يك مكان وجود داشته باشد پرسش كانت در معني جمله اي خبري و طنزآلود عليه سويدنبرگ است. به نزد هگل نيز روح هرچه هست تاآن زمان هست كه انسان زنده زميني وجود دارد، در عين حال اين واژه به لحاظ ضديت آن با ماده يا طبيعت كه روح به خود بيگانه شده است، با معناي سنتي آن بي ارتباط نيست.

هگل در كتاب عقل در تاريخ ، بارها به واژه روح اشاره مي كند. در آثار ديگر هگل روح به عنوان يك واژه مكرر و كليدي مطرح است، اما اگر از قول خود او در طلب پاسخي به پرسش خود باشيم، بايد به درآمد فلسفه روح ، (Philosophie des Geistes) از مجموعه دايره المعارف دانش هاي فلسفي بندهاي 377 تا 577 و بويژه بند 381 تحت عنوان روح چيست و قسمت 6 (VI) ذيل بند BB از فصل C پديدارشناسي روح مراجعه كنيم:

دانش روح، والاترين و دشوارترين دانش است. دقيقا از آن رو كه انضمامي ترين دانش است. اين جمله آغازين در فلسفه روح، تكليف ما را از يك نظر روشن مي كند؛ روح يك موجود مجرد و مفارق از اين جهان نيست. روح به معنايي خاص، امري انضمامي ست، هرچند در اينجا مراد از انضمامي الزاما محسوس نيست، البته اين امر كه روح نزد هگل با روحي كه مثلا در علم اسپيرتيسم مراد مي شود، يكسان نيست، براي هگل شناسان امري بديهي و بي نياز از تذكر است، اما فرض ما بر آن است كه بدوا از هگل هيچ نمي دانيم و با پيش فرض هاي خود به سراغ وي مي رويم. بي درنگ بايد افزود كه اين پيش فرض ها نه چندان شخصي و نه چندان عاميانه است. روح نزد دكارت نيز جوهري مجرد از جسم، قائم به ذات و جاودانه است. دكارت در تاملات خود روح را مقدم و مستقل از ماده اثبات مي كند. او نه تنها در اثبات جوهر جسماني با اشكال مواجه مي شود كه در پيوند دادن آن به روح نيز ناچار است به فرض هايي چون فرض وجود خدايي كه فريبكار نيست، متوسل شود و همين اشكال توسط مالبرانش نيز نه به مدد استدلال در جهان مفاهيم عقلي بلكه با توسل به فرض مقارنه حل مي شود. علاوه بر دكارت و كارتزين ها، روح انگاران مكتب ايده آليسم وجودي در فرانسه از جمله Maine de Biran و Cousin Ravaisson در قرن نوزدهم و نيز در ايتاليا در قرن 19 و 20 در مخالفت با اشراق گرايي (illuminism) و پوزيتويسم قائل به روح باقي و مجرد از ماده بودند. حتي كانت كه هگل وارث بلافصل اوست، آنجا كه از روح سخن مي گويد كمابيش همان مفهوم سنتي آن را كه بقا و استمرار پس از مرگ است، در نظر دارد. هگل به عنوان نخستين گام به ما مي گويد كه وي را با اين مضمون روح كاري نيست. روح تا وقتي معني داردكه انسان در زمان و مكان زندگي مي كند. اين روح ممكن است جزئي، فردي و منحصر به فرد يا محدود به زندگي يك انسان خاص نباشد، اما به انسان به ماهو انسان، آنگونه كه از نسلي به نسلي در طول تاريخ متجلي شده، ارتباط دارد. در كتاب عقل در تاريخ ، كلمه روح چون برگردان ترانه اي تكرار مي شود، اما اگر درست دريافته باشم، در سراسر اين كتاب كه از ساده فهم ترين آثار هگل است، ما به تعريفي از ذات روح نمي رسيم، به بياني صريح تر هرجا از روح سخن مي رود، تجليات و آثار آن مطمح نظر است و اين تجليات به واسطه فرآورده هاي خاص انسان در فرد، قوم، ملت و به طور كلي وقايع تاريخي متجلي مي شود. شايد براي درك بهتر مطلب، مسئله را بتوان به اين نحو مجسم كرد كه شخص هگل به قول خودش همچون جغد مينروا پس از آنكه آبها از آسياب افتاده و خود بيرون از صحنه و آزاد از روح زمان وقايع است، از موضع احاطه و به قول انگليسي ها از منظر چشم پرنده (from the bird’s eye view) به آنچه بر اقوام، افراد و ملت ها رفته، مي نگرد. ظاهر قضيه آن است كه هگل، نقشي مكرر و سابقه دار را كه بسي شاعران و انديشمندان قبلا ايفا كرده اند، به عهده گرفته است. ظاهرا اين جغد همان فاخته خيام است:

آن قصر كه بر چرخ همي زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندي رو

ديديم كه بر كنگره اش فاخته اي

بنشسته و مي گفت كه كوكو كوكو

اما آنچه مهم است، صرفا نقطه ديد نيست، بلكه نتيجه گيري ست. شعر خيام، نمونه شاخصي از يك نتيجه گيري فردي و به عبارت دقيق تر، نوعي من انديشي ست. نظاره ويرانه گذشته ها براي او يادآور مرگ و فناي همه چيز و به طور خاص مرگ خود اوست. البته او از اين مرگ انديشي به نوعي قانون و حكم مي رسد كه طبق آن، مناسب ترين رفتار انساني بايد نوعي اپيكوريسم و دم غنيمت شمردن باشد. اين نتيجه گيري تا وقتي معتبر است كه مدار انديشه، فرد خاص و جزئي يا به بياني ديگر، خود من باشد. اين نتيجه گيري محاط در حيطه من جزئي ست. نتيجه گيري هگل درست بر عكس است. در حالي كه مرگ براي خيام در انحلال انسان و هر آنچه انسانيت او به آن است، از جمله روح، عقل، اراده، احساس و ... در جماد متوقف مي شود؛ از اينجا مي توان به پديده مرگ درنظر هگل رهنمون شد. هگل معتقد است: پديدار مرگ در نزد انسان، نموداري ست از تاريخي بودن او و دلالت بر فرديت و آزادي او مي كند. مرگ در مورد موجودات غيرانساني اعم از جماد و گياه و حيوان، به كمك عوامل خارجي به آنها تحميل مي شود، در صورتي كه نزد انسان چون آگاهي وجود دارد، پس گويي مرگ او ارادي ست .

هگل در مقدمه كتاب پديدارشناسي روح مي نويسد: عاقبت كار يك موجود طبيعي غير انساني در واقع تحمل انفعالي يك قانون خارجي ست. مرگ در نزد انسان، امري خارجي نيست. مرگ خود اوست و در درون اوست و به همين دليل مرگ انسان، هميشه غيرمنتظره و نارس و خشن جلوه مي كند. انسان، انسان است، براي اينكه پديدار مرگ همراه آگاهي در نزد او ظاهر شده و به همين دليل، فرديت اين موجود نيز ظاهر مي شود. اگر هر موجود انساني خود را فرد مشخص و معيني مي داند و خود را من مي نامد و از ديگران مجزا مي سازد، براي اين است كه از فاني بودن خود آگاه است، ولي بايد دانست كه اگر آگاهي از مرگ، انسان را فردي خاص و جدا از ديگران مي سازد، در عين حال وقتي به وقوع مي پيوندد، نموداري از شكست فرد است، زيرا مرگ در واقع رهايي من از زندان جسم مادي نيست، بلكه رهايي روح از من است. وجود من، از نوع تن من است و فقط اين تن نيست كه زندان است، بلكه خود من نيز زندان هستم. درواقع در موقع مرگ، روح، من را ترك مي كند نه اينكه من جسم را ترك كند. مرگ شكست غرور انسان به عنوان فرد معين و مشخص است؛ لحظه ديالكتيكي عدم موفقيت اوست؛ لحظه اي است كه در وجود او من، نفي مي شود و استقامت آن در طول زندگي، توهمي بيش نمي نمايد. مرگ، آزادي روح كلي و مطلق است از قيد شخص معين و جزئي. آزادي روح و خروج آن از بيراهه فردي و شخصي است براي بازگشت به راه اصلي... . در انديشه هايدگر نيز مرگ به مفهوم يك امكان خاص انساني (Tod: death) بامرگ به معناي سقط شدن (ableben: demise) كه همان تلاش جسماني و مرگ مشترك انسان و حيوان باشد، فرق دارد. شايد بتوان گفت به رغم تفاوت هايي كه اين دو فيلسوف در مورد مرگ با هم دارند، در هر دو، اين امر مشترك است كه مرگ به هيچ وجه انتقال يا گذرگاهي به ساحتي خارج از دايره تاريخ نيست، بنابراين روح اگرچه در فرد حاضر در زمان و مكان تجلي پيدا مي كند اما خود نه مجرد از دايره فعليت اين جهاني و تاريخي تطورات افراد و اقوام است و نه جزئي و محدود به يك من خاص. هگل چگونه به چنين نتيجه اي مي رسد به كتاب عقل در تاريخ و مثال جغد و فاخته برمي گرديم. چنان كه از نقل قول بالا مستفاد مي شود، هگل در مقام نظاره گر از آنچه در جهان تنها به سبب انسان و به بياني ديگر از مجراي آزادي رفته است، قوانيني استخراج مي كند كه ديگر مربوط به من فاني و محدود به اين من نيست. به بياني ديگر، جغد مينروا از بلندجاي خود آنچه مي بيند، فنا و تقدير بي معني زندگي سپنجي خود نيست، بلكه عمدتا آن است كه تاريخ غايتمند است. هگل در كتاب عقل در تاريخ مي نويسد:

تنها غايت پژوهش فلسفي آن است كه امور تصادفي و ممكن را طرد كند. تصادف و امكان همان ضرورت بيروني است، يعني ضرورتي است كه از علل وابسته به اوضاع و احوال بيروني ريشه مي گيرد. در تاريخ ما بايد غايتي كلي و مقصودي غايي بجوييم نه غايتي جزئي از روح ذهني يا ذهن. اين غايت كلي را بايد به ياري عقل دريابيم، زيرا فقط عقل مي تواند با غايت مطلق سروكار داشته باشد نه با غايت محدود و جزئي. اين غايت محتوايي است كه خود، گواه خويشتن است و هر آنچه مايه دلبستگي انساني است بر آن استوار. امر معقول، امري است كه در خود و براي خود وجود دارد و از آنجا هر چيزي كه ارزشي دارد، هستي خود را از آن مي گيرد. جلوه هايش (در تاريخ) گوناگون است، ولي در هيچ يك از آنها به اندازه صور بي شماري كه ما اقوام مي ناميم و روح از راه آنها خويشتن را بيان و نمودار مي كند، منزلت آن به عنوان غايت آشكار نيست .

فرق بسيار است ميان حالي كه روح بداند كه آزاد است، با حالي كه اين را نداند. روح چون نداند كه آزاد است، بنده است و از بندگي خويش خرسند است و نمي داند كه سزاوار بندگي نيست. تنها تجربه آزادي ست كه روح را آزاد مي كند، هرچند روح در خود و براي خود هميشه آزاد است؛ بنابراين، روح تعين بخش تاريخ است. تاريخ صرف رخدادهاي عيني نيست، مثلا شايد بتوان گفت كه تطورات زمين شناسي يا هرچه بدون انسان يعني بدون عقل و آزادي رخ مي دهد، تاريخ نيست، حتي شايد بتوان گفت كه تاريخ نه صرف رويدادها بلكه گزارش مكتوب آنهاست. به بياني ديگر، تاريخ از مجراي مورخ تحقق پيدا مي كند. از همين رو، سرخپوست ها و حتي هندي ها به رغم فرهنگ ديرپاي خود، تاريخ ندارند. تاريخ خاص و عيني هر قومي، زماني آغاز مي شود كه به صورت تاريخ مكتوب درآيد. هگل، تاريخ را به سه قسم كلي تقسيم مي كند:

۱ - تاريخ هم سرچشمه

Ursprungliche Geschichte

۲ - تاريخ بازتابيده

Geschichte reflektierte

۳ تاريخ فلسفي

Geschichte philosophische

در هر سه مورد، مراد از تاريخ، شيوه تاريخ نويسي است و درواقع نه تنها اين هر سه نوع تاريخ مكتوب و منوط به مورخ است، بلكه اساسا در معني مقسم اين تقسيم بندي، شيوه نگاه يا دست كم موضع خواسته يا ناخواسته مورخ است. تاكيد بر اين نكته از آن روست كه خود وقايع جزئي، معناي تاريخ را آشكار نمي كند، بلكه معناي تاريخ در آن غايت كلي يا نمايش و تجلي روح كلي نهفته است كه درك آن نه تنها مستلزم حضور آگاهي انسان يا مورخ است، بلكه اين حضور، حضور مادي و حتي احساسي يا بي واسطه نيست، بلكه حضور انسان به عنوان حضور عقل است، زيرا چنان كه از گزيده گفتار فوق درمي يابيم: فقط عقل مي تواند با غايت مطلق سروكار داشته باشد، نه با غايت محدود و جزئي. اين غايت، محتوايي است كه خود، گواه خويشتن است... . پس عقل يا عقل مورخ، غايت حوادث جزئي را درمي يابد و روح خود را در اين غايت، عيان مي كند.

شايد پرسش مهمي كه در مورد روح به ذهن مي رسد، سرانجام آن باشد كه آيا روح ساخته يا برآمده از ذهن انسان و دست بالا مجموعه اذهان انساني در طول تاريخ است يا اينكه به خودي خود وجود دارد ظاهرا پاسخ هگل، شق دوم را تاييد مي كند. اگر درست دريافته باشم، پاسخ به اين پرسش نه تنها مفتاح فلسفه هگل است، بلكه نشان مي دهد هگل در همه آثارش يك مضمون واحد را تكرار مي كند و افزون بر آن در اين نظام فلسفي، همه چيز، يك چيز است، البته نه به صورت همه خدايي اسپينوزايي، بلكه به صورت كثرت در وحدت و صورت وحداني جمع تناقضات. به بياني ساده تر، همه چيز همان روح است، حتي ماده روحي است كه به ضد خود تطور پيدا كرده است. در عين حال ما هنوز به تعريف روح سواي آثار، تحقق و تجلي آن دست نيافته ايم. پس اين امر به ذهن مي آيد كه شايد روح، خود چيزي سواي همين تجليات نباشد. در بخش ديگري از عقل در تاريخ (ص 61 تعريف روح)، در درآمد فلسفه روح و در بندهاي 341 تا 360 عناصر فلسفه حق و فصل C و مخصوصا بخش VI پديدارشناسي روح ، با مطالبي مواجه مي شويم كه اين حدس را به يقين نزديك تر مي كند:

... در آغاز مي گوييم كه روح، ذاتي حاصل انتزاع نيست يا مفهومي انتزاعي نيست كه (ذهن) انسان آن را ساخته باشد، بلكه برعكس، ذاتي است كاملا متعين و كوشنده و زنده. روح آگاهي است و در عين حال موضوع خويش نيز هست... .

جمله آخر با تعبيري ديگر در درآمد فلسفه روح بازگو مي شود. هگل پس از آنكه دانش روح را انضمامي ترين دانش ها مي خواند به فتواي مطلق سقراط اشاره مي كند: خود را بشناس . هگل اين فرمان را فرماني خدايي مي داند كه پيغام سروش معبد دلفي به سقراط رسانده است.

هگل در كتاب عقل در تاريخ (ص 32) به اين مضمون اشاره مي كند كه غايتمندي تاريخ با تجلي روح در عقلي خدايي و مطلق تحقق پيدا مي كند:

اين ايمان و انديشه را بايد وارد تاريخ كرد كه عالم خواست، بازيچه تصادف و احتمال نيست. اينكه مقصودي بازپسين در رويدادهاي زندگي اقوام وجود دارد و سير تاريخ جهاني تابع عقل است آن هم نه عقلي ذهني و جزئي، بلكه عقلي خدايي و مطلق حقيقتي است كه در اينجا فرض پيشين ماست.... اين نكته از پيش آشكار شده است و در ضمن بررسي تاريخ باز آشكار خواهد شد كه (همه چيز) در تاريخ، به وجه عقلاني روي داده است و تاريخ جهاني، (حاصل) سير عقلاني و ضرور روح جهاني است. روح، گوهر تاريخ است و طبع آن هميشه يگانه و يكسان است و اين طبع را در هستي جهان عيان مي كند.

پس با كمي احتياط مي توان نتيجه گرفت كه روح بر فرديت، از جمله آنچه به نام روح فردي مي شناسيم، احاطه دارد. حتي دانايي وقتي تجلي روح است كه از امر عقلي و كلي باشد:

روح، دانايي است، ولي دانايي به معناي آگاهي از امري عقلي. وانگهي روح تا جايي آگاه است كه از خود آگاه باشد. اين بدان معني است كه من هر چيزي را تا آن اندازه مي شناسم كه خودم و نيز تعين خودم را از راه آن بشناسم، زيرا من هرچه باشم موضوع آگاهي خود هستم و چيزي (نامعين) هم نيستم، بلكه فقط آن چيزي هستم كه خود مي دانم كه هستم.

من خودم و (موضوع) انديشه ام را مي شناسم. اين دو از هم جدايي ناپذير هستند. پس روح از خود و ذات و ماهيت خود تصوري معين دارد. محتواي آن فقط مي تواند از سرشت روح باشد و آنچه از سرشت روح است، فقط مي تواند محتواي آن باشد، پس روح، محتواي خود را بيرون از خود نمي يابد، بلكه محتوا و موضوعش را خود مي آفريند. دانايي، صورت و شيوه هستي آن است، ولي محتواي (هستي)اش، ذاتي روحاني ست. بدين گونه روح به حكم طبعش هميشه به خود استوار و به سخن ديگر، آزاد است . (عقل در تاريخ، ص 61)

اين جملات بناست خصائص انتزاعي روح را به ما نشان دهند، اما در اين ميان، جمله ولي محتواي... آزاد است تا حدي براي درك ذات و گوهر روح، گشايشي حاصل مي آورد: محتواي روح ذاتي ست روحاني، قائم به خود و درخود. اين سو و آن سوي آن چيزي مثلا نومن كانتي نيست. در سطور بعدي، هگل روح را با ضدش يعني ماده مقايسه مي كند تا ثابت كند كه آزادي، تنها حقيقت روح است و در فصل هاي بعد مي خوانيم كه آزادي نه به معناي لجام گسيختگي خواست ها و هو س هاي فردي كه خود عين اسارت است بلكه چيزي قريب و توام با خودآگاهي ست. فلسفه نظري ثابت كرده است كه آزادي، تنها حقيقت روح است. ماده تا جايي وزن دارد كه به سوي مركزي (بيرون از خود) بگرايد. ماده ذاتا چيزي ست آميخته از پاره هاي جداگانه اي كه همگي به مركزي معين ميل دارند، بدين دليل ماده از يگانگي بي بهره است؛ چيزي ست كه از پاره هاي جدا از هم پديد آمده و جوياي يگانگي ست. از اين رو مي خواهد از (وضع موجود) خود برهد و ضدش را بيابد. اگر در اين كوشش كامياب شود، ديگر ماده نيست (يعني) ماديت آن از ميان مي رود، زيرا ماده (در اين حال) به معنويت (I dea litat) مي گرايد، چون با دستيابي به يگانگي، خصلت معنوي به خود مي گيرد . (ص 61 و 62)

پس از اين مقدمه چيني، هگل به مفهوم آزادي كه گوهر روح است، مي رسد.

اگر آزادي به معناي اختيار مطلق فرد بر هر كاري باشد، آزادي به تعبير هگل، آزادي از آزادي ست، زيرا آزادي نوع اول از ديد هگل بندگي ست. پس آزادي به نزد هگل به چه معناست پاسخ او در همين مقايسه بالا ميان روح و ماده بصراحت حاكي از آن است كه آزادي قوام به ذات، خودبسندگي و گرايش به مركزي دروني ست:

مركز روح، برعكس در خود آن نهفته؛ روح نيز به مركزي ميل دارد، ولي اين مركز در خود آن است. يگانگي روح امري بيرون از آن نيست، بلكه روح، آن را هميشه در درون خود مي يابد. روح در خود است و با خود يكي ست. (برعكس) گوهر ماده بيرون از آن است، ولي روح به خود استوار است و آزادي همين است . (ص 62-عقل در تاريخ)

پس آزادي، گوهر روح است و آزادي نيز يعني خودبسندگي و براي وجود بي نياز از چيزي جز خود بودن. آزادي ضد برون گرايي و وابستگي ست. آزادي ضد مركزگريزي بوده و خود متمركز است. شايد اينك اين مفهوم كه علم روح، انضمامي ترين و دشوارترين علم است (درآمد فلسفه روح) روشن تر شود. انضمام نيز به نوبه خود، يكي ديگر از واژه هايي ست كه درخور امعان نظر است. امر انضمامي، امري ست كه هست و هستي نه تنها لزوما محسوس يا احساسي نيست، بلكه هرچه معقول تر و روحاني تر باشد، متحقق تر است.

از آنجا باز ما با واژه ديگري مواجه مي شويم: هستي؛ هستي نه ثبات است و نه ركود. چون بگوييم كه روح هست معني آن در بادي امر و بظاهر اين است كه روح، ذاتي كامل است، ولي روح، كوشنده است. كوشش ذات آن است. روح فرآورده خويش و آغاز و پايان خويش است. آزادي روح در هستي آرام و آسوده نيست، بلكه در نفي پيوسته هر آن چيزي ست كه اين آزادي را به خطر اندازد. كار روح آن است كه خود را پديد آورد و موضوع خويش كند و بشناسد؛ بدين سان است كه روح، وجود مستقلي مي يابد .پس معناي وجود مستقل روح، منافاتي با استكمال، حركت و خودآفرينندگي مداوم آن ندارد. همه اينها به آن معني خودبسنده و قائم به ذات است كه از خود روح سرچشمه مي گيرد. روح براي خود وجود دارد و خود پيوسته خود را پديد مي آورد. اين كار روح مستلزم آن است كه روح، خود را بشناسد. با شناخت خود است كه مي تواند خود را تحقق بخشد.

بدين سان همه چيز به خودآگاهي روح برمي گردد. فرق بسيار است ميان حالي كه روح بداند كه آزاد است، با حالي كه اين را نداند. روح چون نداند كه آزاد است، بنده است و از بندگي خويش خرسند است و نمي داند كه سزاوار بندگي نيست. تنها تجربه آزادي ست كه روح را آزاد مي كند، هرچند روح در خود و براي خود هميشه آزاد است.نكته قابل توجه آن است كه روح چنان كه تا اينجا با ذكرشواهد توضيح داديم يك فرآورده انساني نيست، بلكه برعكس انسان آنگاه كه به خود بازمي آيد و از احساس و انگيزه بي واسطه حيواني به خودآگاهي به واسطه انساني مي رسد، خود فرآورده يا به بياني دقيق تر مظهر روح مي شود. هگل با توجه به اين مظهريت است كه فرآورده هاي انساني، تاريخ اقوام، آثار هنري، دولت و دين را بررسي مي كند. از آنجا گرچه ما هنوز از آثار روح به ذات آن به نحوي روشن سير نكرده ايم، اما آنقدر مي دانيم كه روح كمابيش مفهومي خدايي دارد.

با اين همه مفهوم روح باتوجه به شمول و كليت و در عين حال ذهني نبودن و هستي داشتن آن از مهمات فلسفه هگل است و آنجا كه هگل از مسيحيت و خدا سخن مي گويد، دورنمايي از هاله رمز و رازي عرفاني در اطراف مفهوم روح احساس مي شود.

به هر حال، يكي شدن منطق با مابعدالطبيعه، فلسفه با تاريخ فلسفه، هستي با نيستي (در منطق) امر حقيقي و امر بالفعل و خلاصه يكي شدن يا دست كم توجيه امور متناقض در غايتمندي مشترك و نسبت همه چيز با مثال مطلق كه روح تحت رهبري مركوري مانند آن خود را در جريان تاريخ منظور و متكامل مي كند (فلسفه تاريخ) و خلاصه رسم حيطه اي اندام وار كه همه چيز را دربرمي گيرد و هر چيزي در نسبت با همه چيزهاي ديگر در آن وجود دارد، اصل قضيه است كه كمتر محل پرسش است. فهم اين قضيه دشوار نيست كه اگر من در اينجا مختصر تكاني به دستم بدهم، در تمام عالم تاثير مي گذارد، زيرا اين جابه جايي هوا در تمام جو حتي در هواي قطب جنوب نيز اثر مي كند، گرچه اين اثر آنقدر نامحسوس است كه ناديده انگاشته مي شود. مسئله هگل تا به اينجا معقول و مبتني بر مفاهيم معقول است.

سيستم سازي هگل نه در مفاهيم انتزاعي، بلكه درچگونگي تسري آنها در وقايع و حوادث مثلا تعيين مراحل تاريخي در ملت ها و دولت هاي واقعي يا سير روح در تثليث مسيحي مورد انتقاد قرار گرفته است. اگر راسل و كي ير كه گور تنها يك نقطه مشترك داشته باشند، در همين انتقاد از كل نگري و سيستم سازي هگل است. آن يك با شوخ طبعي انگليسي ها مي گويد: كيهان اعظم، خرده خرده دارد فلسفه هگل را ياد مي گيرد و اين يك كنايه مي زند كه: اين سيستم مي خواهد به ما نشان بدهد كه جهان چون چيزي تام و كاملا معقول در پايان تحول خويش همان ايده است. در اين سيستم، فردي به نام هگل به حساب نيامده .

نكته ديگر آن است كه برخلاف نظر فروغي در مخالفت يا موافقت با هگل نمي توان افراط و تفريط را كنار نهاد و چنين گفت كه تحقيقات هگل بسيار پرمعني و قابل توجه است، وليكن نقص و خطا هم فراوان دارد . متاسفانه اين اندرزگونه در مورد سيستم كل نگري كه در آن هرچيز با همه چيز ارتباطي غايتمند دارد، پذيرفتني نيست. در اين سيستم اگر چيزي خراب شود، همه چيز خراب مي شود و اگر كل درست باشد، همه چيز درست است.

اين حكم در مورد مفهوم روح و بيش از آن در مورد پديدارها و نمودهاي در هم تنيده آن صدق مي كند. مثال مانند مركوري، رهبر روح، در حقيقت رهبر جهان و جهانيان است و روح (يعني) اراده عقلاني و واجب آن رهبر، مدير وقايع تاريخ جهان بوده و هست. آشناشدن با اين مقام رهبري روح، هدف و وظيفه فعلي ما را تشكيل مي دهد . (فلسفه تاريخ)

اين بدان معني ست كه به عنوان يك پيش فرض يا دست كم مفهوم عقلي، هر آنچه در تاريخ و جهان انساني رخ مي دهد، متاثر از مديريت و رهبري روح كلي به سوي مثال مطلق است، پس اولا چنان كه قبلا نيز گفتيم، اين روح جنبه خدايي پيدا مي كند؛ هگل خود در عقل در تاريخ به اين مطلب اشاره دارد كه در اكثر اديان براي خدا كلمه روح را به كار برده اند

(ص 66). مايكل اينوود در كتاب حجيمش تحت عنوان هگل ، فصلي تحت عنوان خدا در هيات روح (God as Spirit) دارد كه در آن تا حدي هاله رمز و راز روح را با بيان اين مطلب كه خداي هگل با خداي اديان فرق دارد، فرو مي ريزد:

مراد هگل از اينكه خدا روح است، البته آن نيست كه خدا شخصيتي مفارق و متعالي از جهان مادي ست، بلكه مراد وي آن است كه عالم به عنوان يك كل همچون روح انديشيده مي شود و بايد نيز چنين انديشيده شود. از نگرگاه هگل، روح سه مرتبه دارد:

۱ من انديشيده يا من بي تعين؛ در زبان ديني، اين من همان خداي پدر است.

۲ - يك ابژه (متعلق شناسايي) كه خود را جدا از خود فرايش مي نهد و از آن آگاه مي شود؛ طبيعت يا تعينات و خداي پسر.

۳ - رسيدن به خودآگاهي از طريق وقوف بر اينكه اين ابژه چيزي بيش از فرافكني خودش نيست؛ اين يعني خداي روح القدس.

اينوود به طور ضمني مي رساند كه بهتر است بار معنايي خداي ديني را فراموش كنيم. خدا در اينجا نامي ست براي گسترش روح انساني در تاريخ و فلسفه روح به مراحل حيات بشري مي پردازد كه در طول زمان بسط نمي يابد، مگر در آفاق زندگي فرد . وي به نقل از دانش منطق مي نويسد:

بدين سان منطق را بايد چون سيستم خرد ناب به عنوان قلمرو انديشه صرف دانست. اين قلمرو حقيقت، في نفسه و لنفسه بدون هيچ حجابي ست. از آنجا مي توان در مورد آن گفت كه اين محتوا ظهور خدا - آنگونه كه در ذات ابدي خود قبل از خلق طبيعت و روح متناهي بوده است .

No comments:

Post a Comment