Monday 15 December 2008

رویارویی سوسیالیسم و مذهب


محمد رضا شالگونی

من به اندازه يک ابر دلم می گيرد

وقتی از پنجره می بينم حوری

دختر بالغ همسايه

پای کمياب ترين نارون روی زمين

فقه می خواند .
سهراب سپهری

چهارپنج دهه‌ی اخير در رابطه ی سوسياليسم و مذهب دوره‌ی پر پيچ وتابی بوده است و باعث شده نظر بسياری از مارکسيست ها در باره مذهب به طور چشم گير تغيير کند. بعضی از اين تغييرات نتيجه عميق تر شدن درک از سوسياليسم و شرايط اجتماعی پا گرفتن آن بوده ، ولی بعضی ديگر در پی شکست های جنبش کمونيستی و وارفتگی و روگردانی بسياری از فعالان آن از پيکار طبقاتی صورت گرفته است.١
تا اوايل دهه ١٩٦۰ نظر مسلط در جنبش جهانی کمونيستی ، دوری و دشمنی ميان کمونيسم و مذهب را در حدی می ديد که تصور وجودِ کوچک ترين فصل مشترک ميان آنها را يک اصول فروشی خطرناک می دانست. اما موج بزرگ پيکارهای طبقاتی و ضدامپرياليستی جهان سوم که در دهه ١٩٦٠ به اوج خود رسيد ، اين نظر را تا حدی تعديل کرد. در متن اين پيکارها جريان های مذهبی عدالت خواه و ضد امپرياليستی ظاهر شدند که تحت تأثير راديکاليسم سياسی مارکسيسم ، مبارزه برای بهبود شرايط زندگی طبقات محروم را هدف اصلی خود اعلام می کردند. برجسته ترين اين جريان ها "الهيات رهايی بخش" امريکای لاتين بود که با دعوت به بازگشت به آموزش های مسيحيت اوليه ، از کليسا می خواست درکنار تهيدستان و لگدمال شدگان بيايستد ، با جنبش های انقلابی و سوسياليستی همراهی کند و به شباهت های انکار ناپذير ميان آموزش های مارکس و مسيح بی اعتنا نماند. خيز بزرگِ سوسياليسم انقلابی امريکای لاتين عليه امپرياليسم امريکا ( يعنی حامی جهانی تمام طبقات بهره کش و ديکتاتوری های اين قاره ) بستر اجتماعی و سياسی رويش الهيات رهايی بخش بود. فشار از پائين بر کليسای کاتوليک چنان قوی بود که "کنفرانس عمومی اسقف های امريکای لاتين" که در سال ١٩٦٨ در شهر مدلين کلمبيا برگزار گرديد ، ناگزير شد اعلام کند که در کنار تهيدستان ايستاده است. آنچه سلسله مراتب واتيکان را به تحمل چنين موضع گيری هايی ناگزير می ساخت اين بود که ( به قول ويکتور کيرنان ، تاريخ نويس نامی مارکسيست ) مردم کليسا را ترک می کردند: " ثروتمندان ديگر به آن نيازی نداشتند و تهيدستان ديگر آن را نمی خواستند ".( کيرنان ، ١٩٩١) در مناطق ديگر جهان نيز جريان مشابهی در کار بود. از جنگ ويتنام گرفته تا جنبش های ضداستعماری مردم افريقا و بيداری ناسيوناليزم ضد امپرياليستی عرب و داغ تر شدن مسأله فلسطين ؛ از گسترش مبارزات سياهان و جنبش حقوق مدنی امريکا گرفته تا نيرومندتر شدن جنبش ضد آپارتايد افريقای جنوبی ؛ از جنبش اعتراضی دانشجويان وجوانان ( که با اعتراضات بی امان جوانان امريکا عليه جنگ ويتنام و شورش بزرگ دانشجويان فرانسه در مه ١٩٦٨ خصلت جهانی پيدا کرد) گرفته تا موج بزرگ گسترش فمينيسم اورپا و امريکای شمالی ؛ از "انقلاب فرهنگی" چين گرفته تا ظاهر شدن نشانه های پايان بزرگ ترين رونق اقتصادی تاريخ سرمايه داری و تيره تر شدن دورنمای "دولت رفاه" و " اشتغال کامل" در اورپا و امريکا ؛ همه تکان هايی بودند که با کشاندن مردم عادی به ميدان اقدامات توده ای ، ميدان جاذبه انديشه مارکسيستی را ( که در پيکارهای دهه های پيشين در جايگاه انديشه آلترناتيو قرار گرفته بود ) گسترش می دادند. در چنين فضايی بود که در افريقا ، آسيا ، خاورميانه و حتی اورپا بعضی از مذهبی ها درمی يافتند که ( دست کم در مبارزه عليه جنگ و نابرابری و ديکتاتوری و امپرياليسم ) می توانند متحد کمونيست ها باشند و بعضی از آنها حتی خود را سوسياليست می ناميدند. در کشور خود ما نيز شکل گيری سازمان مجاهدين خلق و جريان های الهام گرفته از شريعتی در همين دوره اتفاق افتاد. خلاصه اين که تجربه دهه ١٩٦٠ و اوائل دهه ١٩٧٠ نشان داد که گسترش مبارزات توده ای طبقات زحمتکش و حتی خودِ گسترش نفوذ توده ای مارکسيسم ضرورتاً به حاشيه رانده شدن مذهب نمی انجامد ، بلکه می تواند به ظهور و فعال شدن بعضی جريان های مذهبی سوسياليست يا متمايل به سوسياليسم بيانجامد.


اما تغيير جهت دگرگونی ها تجربه ديگری را نيز به نمايش گذاشت. از آغاز دهه ١٩٨٠ وقتی مصيبت های مدل انباشت نئوليبرالی سرمايه ، همراه با حمله عمومی به دست آوردهای دموکراتيک طبقه کارگر در کشورهای مرکزی سرمايه داری و سازماندهی جنگ های داخلی و قتل عام های گسترده غيرنظاميان بی دفاع و بی بها شدن جان زنان و کودکان وپيران در کشورهای پيرامونی سرمايه داری شروع شد ؛ و هم زمان با آن ، بحران درونی و درماندگی "سوسياليسم اردوگاهی" آشکار گرديد ؛ تعرض تاريک انديشی مذهبی نيز در مقياسی جهانی آغاز شد. بنيادگرايان مذهبی در ميان معتقدان تقريباً همه اديان و تقريباً در همه کشورها فعال شدند. از قدرت گيری آخوندهای شيعه از طريق سوار شدن بر انقلاب مردم ايران و خفه کردن آن گرفته تا راه اندازی مجاهدين افغان به دست امپرياليسم امريکا ( والبته با پول حکومت دودمانی – نفتی خوش نام سعودی و مباشرت ديکتاتوری نظامی خوش نام تر پاکستان ) ؛ از تبديل بنيادگرايی پروتستانی به يک نيروی سياسی قدرتمند در ايالات متحد امريکا گرفته تا قدرت نمايی کليسای کاتوليک در لهستان ؛ از ستيزه جوتر شدن ناسيوناليزم مذهبی اسرائيل گرفته تا فعال شدن بنيادگرايی مذهبی – قومی هندوها در هند و بودايی ها در سريلانکا ؛ از داغ شدن دشمنی بنيادگرايان اسلامی عليه مسيحيان مصر گرفته تا خون ريزی های مذهبی – قومی ميان مسلمانان ومسيحيان سودان و نيجريه ؛ تاريک انديشی مذهبی در همه جا پيکارهای طبقاتی معطوف به آزادی ، برابری و سوسياليسم را به حاشيه راند و همراه با آن جريان های مذهبی چپ نيز زير حمله قرار گرفتند. مثلاً مواضع "الهيات رهايی بخش" در امريکای لاتين وجاهای ديگر ، مخصوصاً به خاطر رابطه آن با مارکسيسم و جنبش های انقلابی ، زير فشار قرار گرفت و يک بار در سال ١٩٨٤ و بار ديگر در سال ١٩٨٦ از طرف دستگاه تفتيش عقايد واتيکان يا به اصطلاح " مجمع اصول ايمان " به رياست کاردينال يوزف راتسينگر ( يعنی همين پاپ بنديکت شانزدهم کنونی) رسماً محکوم شد و بعضی از چهره های راديکال اين جنبش بارها توبيخ ، تعليق و بعضی حتی از کليسا اخراج شدند.( نگاه کنيد به بيانيه "مجمع اصول ايمان" در باره الهيات رهايی بخش در سايت واتيکان.)
هر نظری که در باره علل احيای تاريک انديشی مذهبی اين دوره ( يعنی دوره ای که از اواخر دهه ١٩٧۰ شروع شده و هنوز هم ادامه دارد ) داشته باشيم ، ناگزير بايد قبول کنيم که اولاً اين هم زمانی چيرگی جهانی مدل انباشت نئوليبرالی سرمايه با احيای ( باز هم جهانی ) تاريک انديشی مذهبی نمی تواند تصادفی باشد ؛ ثانياً برخلاف تصور انديشمندان دوره روشنگری اورپا ( و البته غالب مارکسيست ها ) مذهب يا حتی تاريک انديشی مذهبی ضرورتاً يک پديده اجتماعی پيشامدرن نيست ، بلکه می تواند پديده نسبتاً پايدار "پسامدرن" هم باشد ؛ و بنابراين ، ثالثاً مذهب به سادگی در برابر خردگرايی و روشنگری ذوب نمی شود و ريشه دارتر و جان سخت تر از آن است که پيشتر تصور می شد. و در همين دوره تجربه سومی را هم شاهد بوده ايم: سقوط حزب- دولت های "کمونيستی" اتحاد شوروی و اورپای شرقی نشان داد که علی رغم مبارزات ضد مذهبی منظم ، همه جانبه و طولانی اين دولت ها ، نه تنها باورهای مذهبی اکثريت قاطع مردم اين کشورها هم چنان پابرجا ماند، بلکه مذهب به عنوان يک نهاد اجتماعی نيز از هم نپاشيد. بايد توجه داشته باشيم که در اين کشورها دستگاه مذهب و روحانيت به مدت چهار تا هفت دهه در حالت انجماد و حتی از هم گسستگی تشکيلاتی به سر می برد و زير کنترل دولت قرار داشت و لااقل به صورت علنی نمی توانست به تبليغات مذهبی بپردازد و در حالی که انجام مراسم و مناسک مذهبی ظاهراً آزاد بود ، ولی در عمل مذهبی بودن تنبيهاتی به دنبال می آورد يا لااقل راه ورود به دستگاه های دولتی را ( که شرط حياتی برای پيشرفت اجتماعی افراد بود ) می بست. به عبارت ديگر ، بدون پشتيبانی مؤثر دستگاه مذهب و بدون سپر دفاعی لازم در ساختارهای قدرت بود که باورهای مذهبی اکثريت بزرگ مردم دوام آوردند. با توجه به اين تجربه می توان نتيجه گرفت که اگر باورهای مذهبی در زير فشار ديکتاتوری های "روشنگر" پابرجا می مانند ، در دموکراسی های روشنگر ( خواه سوسياليستی باشند يا نه ) قاعدتاً از توان مقاومت بيشتری برخوردار خواهند بود. ممکن است گفته شود که همين سرکوب حزب- دولت های "کمونيستی" بود که مقاومت مذهبی را بر می انگيخت. آری ، سرکوب هر عقيده ای می تواند آن را مقاوم تر سازد ؛ اما از اين ملاحظه درست نمی توان نتيجه گرفت که دموکراسی سوسياليستی هر نوع اعتقاد مذهبی را به سرعت ذوب خواهد کرد. در واقع اگر قبول کنيم که مشارکت سياسی و اجتماعی فعال اکثريت کارگران و زحمتکشان در موجوديت هر دموکراسی سوسياليستی نقش تعيين کننده ای دارد ؛ و اگر قبول کنيم که نفوذ باورهای مذهبی در ميان طبقات پائين قاعدتاً بيشتر است تا در ميان طبقات بالا ؛ بايد بپذيريم که شکل گيری دموکراسی سوسياليستی ضد مذهبی ( اگر هم شدنی باشد ) روندی پر فراز و فرود و کند خواهد بود.


تجربه هايی که به آنها اشاره کردم جای ترديدی باقی نمی گذارند که پيکار برای سوسياليسم در قرن بيست و يکم بدون درک روشنی از رابطه جنبش سوسياليستی و مذهب با دشواری ها و تناقض های غيرقابل حلی روبرو خواهد بود. با پاک کردن صورت مسأله نمی توان از اين دشواری ها گريخت. حقيقت اين است که رويارويی جنبش سوسياليستی ومذهب را نه می شود به اختلاف بر سر مسائل صرفاً فلسفی تقليل داد و نه به بدفهمی اين يا آن متفکر اجتماعی از رابطه آنها. بخش اعظم اين رويارويی از اختلاف آنها بر سر مجموعه بسيار مهمی از مسائل اجتماعی واقعاً حياتی بر می خيزد. بنابراين مسأله اين است که چگونگی اين رويارويی های گريز ناپذير را به درستی بشناسيم و برای حل تناقضات ناشی از آنها راهی بيابيم. چنين کاری بدون يک نظريه ماترياليستی مذهب شدنی نيست ؛ نظريه ای که در ادامه سنت ماترياليسم تاريخی مارکس ، بر علل و چگونگی تکوين ، دگرگونی و دوام مذهب ، مخصوصاً در پيوند با روابط اقتصادی- اجتماعی و رويارويی های طبقاتی ، متمرکز شود و روشنايی بيندازد. بعضی از مارکسيست ها ممکن است بگويند چنين نظريه ای هم اکنون وجود دارد و در توضيح جايگاه ونقش اجتماعی مذهب نيز به حد کافی روشنگر است. اما من فکر می کنم حق با آنهايی است که معتقدند ما با يک نظريه ماترياليستی منسجم در باره مذهب هنوز فاصله داريم. نگاهی کوتاه به خطوط اصلی نظر مارکس و انگلس و چند تن از پر نفوذترين نظريه پردازان جنبش مارکسيستی در باره مذهب اين نکته را روشن تر می سازد.


نگاهی به نظر مارکسيست ها در باره مذهب


آ - مارکس و انگلس. مهم ترين محورهای نظر مارکس و انگلس در باره مذهب را می توان در چند نکته خلاصه کرد:
١هردو در تمام دوره فعاليت شان برای سوسياليسم ، مخالف قاطع هر نوع مذهب بودند و شورش عليه اقتدار " آسمان" را در پيوندی نا گسستنی با شورش عليه قدرت های زمينی می ديدند. به جرأت می توان گفت که آنها هميشه به شعار مارکس جوان وفادار ماندند که حتی پيش از آن که به کمونيسم بگرود ، در رساله دکترای خود، پرومته را "ارجمندترين قديس و شهيد گاهشمار فلسفه" ناميده و اعتراف او را ( به نقل از نمايش نامه "پرومته در زنجير" آخيلوس) هم چون شعار خود عليه همه خدايان آسمانی و زمينی دانسته بود که: از گله‌ی خدايان بيزارم. کافی است به ياد داشته باشيم که مارکس حتی چند دهه بعد نيز ( در "نقد برنامه گوتا" ) تقريباً با همين لحن ، در باره ضرورت هشياری در قبال "جادوگری مذهب" به رهبران حزب سوسيال دموکرات آلمان هشدار می داد. يا انگلس در سال ١٨٨٦ ( در " لودويگ فوئرباخ و پايان فلسفه کلاسيک آلمان " ، بخش دوم ) بحث مربوط به رابطه انديشه و هستی را "مسأله بنيادی بزرگ کل فلسفه" می ناميد و بر اهميت رويارويی ماترياليسم و ايده آليسم بر سر اين مسأله تأکيد می کرد و ( همانجا ، بخش سوم ) حتی از فوئرباخ انتقاد می کرد که به طور کامل از مذهب نبريده است. البته بايد به ياد داشت که لبه تيز حمله آنها هميشه متوجه مذهب نهادی شده و مسلط و رابطه‌ی آن با ساختار قدرت بود.
2 - آنها برخلاف تصور متفکران روشنگری قرن هژدهم ، مذهب را صرفاً ساخته و پرداخته شارلاتان ها و عوام فريبان نمی دانستند ، بلکه در راستای سنت فکری "هگلی های جوان" در آلمان ، آن را بازتاب رنج ها و بی خويشتنی مردم می دانستند که در طول قرون شکل گرفته است و تا زمانی که اين شرايط دوام داشته باشد ، از بين نخواهد رفت. آنها به کارکرد اجتماعی متناقض و چند جانبه مذهب توجه داشتند و بنابراين ، مخالفت شان با آن يک جانبه و ساده گرايانه نبود. حتی همان توصيف معروف مارکس از مذهب ( در نقد فلسفه حق هگل – مقدمه ) بر خلاف تصور خيلی ها ، اشارتی است به همين کارکردِ متناقض: " رنج مذهبی در آن ِ واحد بيان رنج واقعی است و اعتراض عليه رنج واقعی. مذهب آهِ مخلوق ستم ديده ، دل جهان سنگ دل و روح اوضاع بی روح است. مذهب افيون مردم است."
٣آنها مذهب را بازتاب وهم آلود و مسخ شده واقعيت های زمينی و روابط اجتماعی می دانستند و به همين دليل معتقد بودند به جای پرداختن به بحث های انتزاعی در باره مذهب ، بايد به بررسی مشخص خودِ همين واقعيت های زمينی پرداخت. زيرا انسان با از بين بردن روابط اجتماعی بهره کشانه است که می تواند از خرافات مذهبی رهايی يابد ( مثلا نگاه کنيد به تز شماره چهار در باره فوئرباخ ). بعلاوه آنها ، مذهب را از همه اشکال ايدئولوژيک ديگر نسبت به زندگی واقعی پرت تر و بيگانه تر می ديدند ( مثلاً نگاه کنيد به "لودويگ فوئرباخ و..." ، بخش چهارم).


٤آنها ، علی رغم مخالفت قاطع با هر نوع مذهب ، معتقد بودند مذهب در گذشته بارها پرچم فکری جنبش های اجتماعی پيشرو يا پوشش ايدئولوژيک شورش های طبقات محروم بوده و به اين اعتبار نقش مترقی داشته است. مثلاً انگلس ( در "لودويگ فوئرباخ و..." ، بخش سوم ) از بوداگرايی ومسيحيت و اسلام به عنوان "سه مذهب جهانی" ياد می کند که هم چون پوشش فکری ِ"نقطه چرخش های بزرگ تاريخی" عمل کرده اند. يا حتی مسيحيت نخستين را ( مثلاً در "در باره تاريخ مسيحيت نخستين" ) هم چون "سوسياليسم" بردگان و از جهاتی شبيه جنبش سوسياليستی قرن نوزدهم می بيند. و ( در "جنگ دهقانی در آلمان" ، فصل دوم) آموزش های مذهبی توماس مونتسر را نگرش پرولتری نطفه ای می داند و می گويد " درست همان گونه که فلسفه مذهبی مونتسر به بی خدايی نزديک می شد ، برنامه سياسی او نيز به کمونيسم نزديک می گرديد ". با اين همه ، آنها معتقد بودند که از انقلاب فرانسه به بعد ، مذهب ظرفيت همگامی با جنبش های انقلابی و پيشرو را از دست داده و به ويژه در پيکار برای سوسياليسم نمی تواند نقش مثبتی داشته باشد. به همين دليل ، آنها نه تنها با "سوسياليسم مسيحی" قرن نوزدهم به شدت مخالف بودند و آن را همزاد " سوسياليسم فئودالی" و مانند آن ، ارتجاعی ارزيابی می کردند ( مثلاً در "مانيفست کمونيست" ، بخش سوم ) ؛ بلکه هم چنين سوسياليست ها و کمونيست هايی را هم که در تبليغ انديشه های سوسياليستی به آموزش های پايه ای مسيحيت متوسل می شدند ( مانند لامُنه ، کابه و له رو در فرانسه و ويتلينگ و طرف داران او در آلمان) مورد انتقاد قرار می دادند (به نقل ازمک لللان، ١٩٨٧، ص ٢٢–٢١.)
٥آنها مذهب را در حال عقب نشينی و حتی زوال می ديدند ؛ ولی در باره زمان زوال آن ، در فرصت های مختلف و دوره های مختلف ، پيش بينی های مختلفی داشته اند. مثلاً انگلس در سال ١٨٤٥ می گفت " زحمتکشان کشور ما نوشته های بزرگ ترين فيلسوفان آلمان ، مانند فوئرباخ و ديگران را می خوانند و می فهمند و از نتيجه پژوهش های آنها ، هر قدر هم که اين نتيجه راديکال به نظر برسد ، استقبال می کنند. مردم آلمان مذهب ندارند". و در سال ١٨٧٣ می نوشت که کارگران سوسيال دموکرات آلمان " کاملاً از خدا بريده اند ، در دنيای واقعيت زندگی و فکر می کنند و بنابراين ماترياليست هستند. به نظر می رسد که در فرانسه نيز وضع همين طور است" ( به نقل از مک للان ، ١٩٨٧ ، ص ٥٤ ). گاهی به نظر می رسد آنها فکر می کنند مذهب در همين جامعه سرمايه داری معنای خود را از دست می دهد ، مثلاً ( در "ايدئولوژی آلمانی" ، بخش مربوط به فوئرباخ ) گفته می شود که صنعت به بهترين نحوی مذهب و اخلاق را می روبد و هر دو را به دروغ عريان تبديل می کند ؛ يا ( در آنتی دورينگ ، ١٩٧٨ ، ص ٤١٨ ) گفته می شود " تنها دانش واقعی از نيروهای طبيعت است که خدايان يا خدا را از تک تک مواضع شان بيرون می راند... اين روند تا آنجا پيش رفته است که به لحاظ نظری می شود آن را پايان يافته تلقی کرد". ولی در جاهای ديگر با اين تأکيد آنها ( مثلاً در "کاپيتال" ، فصل اول ، بخش چهارم ) روبرو هستيم که مذهب تنها با رهايی از جامعه طبقاتی و برقراری سوسياليسم از بين می رود.
٦آنها در عين مخالفت با مذهب ، با هر نوع اقدام سياسی برای ممنوعيت و سرکوب آن به شدت مخالف بودند. مثلاً انگلس در سال ١٨٧٤ ، در نقد برنامه کمونارد های بلانکيست مهاجر ، از هر اقدامی برای ممنوعيت مذهب انتقاد می کند. يا ( در آنتی دورينگ ، بخش سوم ، فصل پنجم ) از اويگن دورينگ که مدافع ممنوعيت مذهب بوده انتقاد می کند و او را متهم می کند که در اين زمينه از بيسمارک نيز فراتر رفته است و يادآوری می کند با سرکوب مذهب نمی شود آن را از بين برد. آنها خواهان جدايی کامل مذهب از دولت بودند. مثلاً مارکس ( در "جنگ داخلی در فرانسه" ، بخش سوم ) با لحن ستايش آميزی از اقدامات کمون پاريس ياد می کند که از طريق قطع حمايت دولتی از کليسا و مصادره موقوفه های آن ، "نيروی مذهبی سرکوب را در هم شکست" و کشيشان را به خلوتگاه زندگی خصوصی فرستاد تا مانند پيشينيان قديس خود از صدقات مومنان تغذيه کنند. يا انگلس در سال ١٨٩١ ( در نقد پيش نويس برنامه ارفورت حزب سوسيال دموکرات آلمان ، بخش دوم ) خواست جدايی مذهب از دولت را به عنوان يکی از مطالبات سياسی مهم به اين صورت يادآوری می کند: جدايی کامل کليسا از دولت. تمام انجمن های مذهبی ، بدون استثنا ، بايد از طرف دولت به عنوان انجمن های خصوصی تلقی بشوند. آنها بايد از هر نوع حمايت از منابع عمومی و از هر نوع اعمال نفوذ در مدارس عمومی محروم شوند. ( نمی توان آنها را از تشکيل مدارس خودشان ، با منابع خاص خودشان و آموزش مهملات خودشان در آنها بازداشت.)


ب - مارکسيست های حزب سوسيال دموکرات آلمان:


با گسترش نفوذ توده ای حزب سوسيال دموکرات آلمان بود که در يک دوره چهل ساله ( از ١٨٧٥ تا ١٩١٤ ) مارکسيسم به جريان فکری بی رقيب در جنبش کارگری تمام اورپا تبديل شد. و در بطن اين حزب بود که بسياری از نظريه پردازان با نفوذ مارکسيسم در دوره ياد شده ، آوازه يافتند. غلبه قطعی مارکسيسم بر جريان های سوسياليستی ديگر در داخل اين حزب و از طريق آن در احزاب اورپايی ديگر ، ماترياليسم را با سوسياليسم گره زد. البته رواج بينش پوزيتويسم علمی در فضای روشنفکری آلمان و اورپا ؛ گسترش نفوذ داروينيسم ( که در آلمان مخصوصاً از طريق کتاب عامه فهم ارنست هِکِل به نام "معمای جهان" در ١٨٩٩ عملاً به يک جنبش فکری تبديل شد ) ؛ و ضعيف شدن تحرک کليسای کاتوليک زير فشار سياستِ "کولتورکمپف" – مبارزه فرهنگی - دوره بيسمارک ؛ نيز عواملی بودند که بی اعتنايی به مذهب نهادی را در ميان روشنفکران تقويت می کردند(مک للان ، ١٩٨٧ ، ص ٦١ – ٥٨).
حزب سوسيال دموکرات آلمان در سال ١٨٧٥ در برنامه گوتا ، مذهب را "يک مسأله خصوصی" اعلام کرد. و در سال ١٨٩١ در برنامه ارفورت ، که نخستين برنامه کاملاً مارکسيستی بود ، دوباره همين موضع را مورد تأئيد قرار داد. ولی رهبران تاريخی حزب ، يعنی اوگوست ببل و ويلهلم ليبکنشت ، هميشه بی خدايی را نتيجه منطقی و تاريخی سوسياليسم اعلام می کردند. نتيجه عملی سياست حزب در رابطه با مذهب ، تمرکز روی مقابله با موضع گيری های سياسی و اجتماعی کليسا بود که عموماً محافظ کارانه و ارتجاعی بودند. و اين بعضی از رهبران حزب را وسوسه می کرد که سوسيال دموکراسی را يک مذهب آلترناتيو در مقابل مذهب رسمی قلمداد کنند. مثلاً يوزف ديتسگن ( که مارکس و انگلس به عنوان يک "کارگر فيلسوف" او را می ستودند که مستقل از آنها به ديالکتيک ماترياليستی دست يافته است ) در اوايل دهه ١٨٧٠ سلسله مقالاتی با عنوان "مذهب سوسيال دموکراسی" در ارگان حزب نوشت که در آنها از جمله گفته می شد ، آموزش های سوسياليسم مصالحی برای يک مذهب جديد فراهم می آورند که برخلاف هر مذهب ديگری ، نه تنها به دل و عاطفه ، بلکه هم چنين به خرد انسانی تکيه می کند و با شکل مذهبی خود و مراجعه شورانگيزش به دل و روح انسانی از همه دانش های زمينی متمايز می گردد. يا حتی خودِ ويلهلم ليبکنشت در سخنانی خطاب به نمايندگان رايشتاگ ، گفت ، نگرش سوسيال دموکرات ها "يک مذهب است ، اما نه مذهب پاپ ها ، بلکه مذهب انسانيت". در اين نوع برخوردها معمولاً اشاراتی می شد به بعضی شباهت های موجود ميان ارزش های مسيحيت نخستين و سوسياليسم.
اما اگوست ببل هميشه از هر نوع ابهام و دو پهلو گويی در باره رابطه مذهب و سوسياليسم اجتناب می کرد. او مسيحيت و سوسياليسم را "هم چون آب و آتش در مقابل هم" می ديد. و در کتاب معروف خود به نام "زن در سوسياليسم" که در سال ١٨٧٩ انتشار يافت و در کنار "آنتی دورينگ" به پر خواننده ترين کتاب سوسيال دموکراسی تبديل شد ، تأکيد می کرد که گسترش علوم طبيعی افسانه ها و توهمات مذهبی را قدم به قدم عقب می راند و در جامعه نوين سوسياليستی هر نوع مذهب از بين خواهد رفت.
از ميان نظريه پردازان سوسيال دموکراسی آلمان ، کارل کائوتسکی و هاينريش کونو مطالعات متمرکزتری در باره مذهب انجام دادند. نظر اوليه کائوتسکی در باره آغاز شکل گيری مذهب، همان تأکيد بر ترس از طبيعت بود:" ريشه های فکری مذهب ، علل انديشه و احساس مذهبی ، در وجود نيروهای فوق انسانی و غير قابل فهمی نهفته است که در برابر آنها انسان ناتوان است و فعاليت آنها را نه می تواند کنترل کند و نه پيش بينی ؛ نيروهايی که چنان نفوذ تعيين کننده ای در ايجاد رنج ها و مصيبت های انسان دارند که او احساس می کند بايد خشم آنها را فرو بنشاند". کائوتسکی اين نيروها را به دو نوع طبيعی و اجتماعی تقسيم می کرد و معتقد بود که در دوره کمونيسم اوليه نيروهای اجتماعی نقشی نداشتند و انسان خود را بخشی از طبيعت می ديد. و بنابراين معتقد بود که ريشه اجتماعی مذهب تنها با ظهور توليد کالايی اهميت پيدا می کند و در دوره باستان خيلی برجسته نبوده است. اما در سال ١٩١٣ تحت تأثير کتاب کونو ، نظر او عوض شد و پذيرفت که مذهب از همان آغاز پايه اجتماعی داشته است. اما ( همان طور که مک للان يادآوری می کند ) او هميشه بر کارکردِ متحد کننده مذهب در مقابل نيروهای تهديدآميز تأکيد داشت و معتقد بود که مذهب نيروی خود را از اخلاق اجتماعی می گيرد. و از اين لحاظ شباهت زيادی ميان نظر او و کارهای لِوی- بروول و دورکيم وجود دارد. برمبنای اين نظر ، توجه به خدايان نتيجه نياز اجتماعی است و انسان های اوليه کمتر از مثلاً انسان دوره رنسانس که گاه به گاه به خدا نياز داشت ، مذهبی بودند ؛ و اکثر انسان های معاصر که تقريباً در فقر دائمی به سر می برند ، نياز بيشتری به خدا احساس می کنند.
کائوتسکی در باره تکوين مسيحيت نيز مطالعات وسيعی انجام داد و کتاب "بنيادهای مسيحيت" او احتمالاً مهم ترين کاری است که مارکسيست ها در اين باره نوشته اند. تحليل او ، به ويژه در رابطه با ساختار طبقاتی جامعه يهود در دوره ظهور مسيحيت و ساختار طبقاتی جامعه روم در دوره گسترش مسيحيت در آن ، از اهميت ويژه ای برخوردار است. مک للان ضمن اين که نظر کائوتسکی را در باره خودِ مسيح ، حواريون او و مسيحيان نخستين ، به خاطر نبودِ اطلاعات تاريخی کافی در اوايل قرن بيستم ، کهنه شده می داند ؛ ولی می گويد ، جالب ترين بخش های کتاب کائوتسکی آنجايی است که او طرح خلاصه انگلس را در باره جامعه روم و زوال فکری آن گسترش داده است. کائوتسکی نيز مانند انگلس ، مسيحيت نخستين را نوعی جنبش "پرولتری" می دانست ؛ در حالی که مطالعات بعدی نشان داده اند که اين جنبش بيشتر خصلت خرده بورژوايی داشته است. اما او برخلاف نظر انگلس معتقد بود که هدف مسيحيت نخستين ايجاد جامعه آرمانی در روی زمين بود و نه در ملکوت آسمان. هم چنين يکی از ضعف های تحليل کائوتسکی سکوت او در باره جنبه معاد شناسانه تفکر عهد جديد است. يکی از ويژگی های تحليل کائوتسکی در باره مسيحيت ، اعتقاد اوست به اين که کليسای کاتوليک از زمان سقوط امپراتوری روم تا اواخر قرون وسطی نقش مثبت و مترقی در تداوم تحولات اجتماعی داشته و برعکس ، رفورماسيون در مقايسه با دوره قبل ، از جهات زيادی يک دوره عقب گرد بوده است. البته او اين نظر را بعدها تا حدی تعديل کرد و نقش متفاوت رفورماسيون و پايه طبقاتی مختلف آن در کشورهای مختلف را مورد توجه بيشتری قرار داد.
نظر کائوتسکی در باره آينده مذهب به طور شگفت انگيزی مبهم و دوپهلوست. از يک طرف او همان نظر مارکس و انگلس را تکرار می کند که پيشرفت علوم طبيعی و تکنولوژی فضای مذهب را تنگ تر می سازد ؛ ولی از طرف ديگر معتقد است که شرايط جامعه معاصر بازگشت به مذهب را تقويت می کند و هم طبقات بهره کش برای حفظ موقعيت خود از مذهب استفاده می کنند و هم طبقات بهره ده زير فشار بی ثباتی وبی پناهی اجتماعی پناهگاهی در مذهب می جويند. اما به طور کلی ، در رابطه با نقش اجتماعی مذهب ، کائوتسکی خود را ادامه دهنده راه مارکس و انگلس می داند. ولی البته نظر او نسبت به مذهب ، در مقايسه با نظر مارکس و انگلس کمتر خصمانه است ؛ در عين حال که نگرش نو داروينی او در باره نقش آگاهی ، باعث می شود که مذهب را شکل بی ربط شونده ای از ايده آليسم اخلاقی بداند. او مدافع همان موضع حزب سوسيال دموکرات آلمان است که مذهب بايد از صحنه سياست بيرون رانده شده و به صورت يک "مسأله خصوصی" نگريسته شود.


هاينريش کونو در ميان مارکسيست ها اولين کسی بود که متمرکز ترين مطالعه را در باره منشأ تکوين مذهب انجام داد. تز اصلی کتاب او که در سال ١٩١٣ با نام "منشأ مذهب و اعتقاد به خدا" منتشر شد ، تأکيدی بود بر اين که مذهب در آغاز از روح باوری ( آنی ميسم ) برخاسته است و نه از پرستش نيروهای طبيعت. در نيمه قرن نوزدهم ، سانسکريت شناسانی مانند ماکس مولر در مطالعات شان در باره منشأ افسانه های هندواورپايی به اين نتيجه رسيده بودند که مذهب با خصلت خدايی بخشيدن به نيروهای طبيعت آغاز شده و خدايان جز پديده های طبيعی شخصيت يافته چيز ديگری نيستند. و نظرات مارکس و انگلس در باره منشأ مذهب نيز تحت تأثير همين مکتب شکل گرفته بود. کونو اين نظريه را به انتقاد گرفت. او با تکيه بر مطالعات انسان شناسی و مخصوصاً اثر معروف ادوارد تايلور ، به نام "فرهنگ نخستين" ( منتشر شده در سال ١٨٧١ ) استدلال کرد که نه حوادث طبيعی بيرونی ، مانند رعد و برق و توفان و زمين لرزه ، بلکه طبيعت خودِ انسان ، تولد و زندگی ومرگ خود او بود که نخستين معماهای اصلی را در ذهن او کاشت. بعلاوه ، انسان حتی در ابتدايی ترين مراحل تکامل خود ، به صورت گروهی زندگی می کرد و اين زندگی جمعی ، نفوذ به سرعت فزاينده و دائماً گسترنده ای بر دنيای مفهومی او می گذاشت و حتی تصورات انسان از طبيعت با فنونی که او برای کسب معيشت اش به کار می گرفت ، مشروط می شد. بدفهمی های برخاسته از پديده هايی مانند روياها و از حال رفتن ها بود که در آغاز ، روح باوری را در ميان انسان های نخستين به وجود آورد. سپس انديشه تسکين دادن به روح مردگان و دادن هدايا برای موفقيت در جنگ ها به ميان آمد و از آنجا گروهی از نخبگان به وجود آمدند که کارشان سرو کله زدن با اين ارواح بود. و در مراحل بعدی ، همراه تکوين قبايل بزرگ تر ، سلسله مراتبی از خدايان به وجود آمد. به همين دليل ، در جاهايی مانند بعضی مناطق افريقا که قبايل بزرگ شکل نگرفتند ، خدايان قبيله ای و سلسله مراتب خدايان به وجود نيامدند و فقط پرستش خويشاوندان مرده تداوم يافت. اما پرستش طبيعت در مراحل بعدی با گذار به کشاورزی به ميان آمد ، يعنی هنگامی که وابستگی انسان ها به پديده های طبيعی مانند باران و غيره ، برای بارورتر کردن کارشان ، آغاز گرديد ( به نقل از مک للان ، ص ٧٩ – ٧٦ ). کونو از طرف کائوتسکی به عنوان نخستين مارکسيستی که گزارشی ماترياليستی از منشأ مذهب به دست داده ، مورد ستايش قرار گرفت ، اما مک للان می گويد ، در روی کرد او چندان چيز مارکسيستی ويژه ای وجود ندارد ؛ حداکثر چيزی که او نشان داد اين بود که نتايج قوم نگاری پسا تايلوری بهتر از نظرات قبلی با رويکرد مارکسيستی خوانايی دارد.
به طور کلی حزب سوسيال دموکرات آلمان و ساير احزاب سوسيال دموکرات اورپايی ( که از سال ١٨٨٩ در انترناسيونال دوم گرد آمدند ) مذهب را يک مسأله خصوصی اعلام می کردند ، همه خواهان جدايی کامل مذهب و دولت بودند و درعين حال همه در مقابله آشکار با دستگاه های کليسايی و سياست های آنها قرار داشتند. حتی جريان های رفرميست درون اين احزاب ، در حالی که در بسياری از حوزه های حياتی سياست های سازش کارانه ای را تبليغ می کردند ، در رابطه با مذهب ، خواهان تجديد نظرهای برنامه ای چشم گيری نبودند. مثلاً وقتی ادوارد برنشتين ضرورت تجديد نظر در مارکسيسم را مطرح کرد ، در حوزه فلسفی نيز به ديدگاه نوکانتی گرائيد ، اما خواهان سازش با مذهب نشد. و روزا لوگزامبورگ که ( از اولين سال های قرن بيستم ) شاخص ترين چهره جناح انقلابی حزب محسوب می شد و مبارزه همه جانبه ای را عليه رويزيونيسم برنشتين پيش می برد ، در رابطه با مذهب موضعی تندتر از ديگران نداشت. مثلاً او در مقاله ای با عنوان "سوسياليسم و کليساها" ( که در سال ١٩٠٥ برای حزب سوسيال دموکرات لهستان نوشت ) به جای حمله به مذهب ، به افشای مواضع ارتجاعی کليساهای شاخه های مختلف مسيحيت می پردازد ؛ و از آن فراتر ، آنها را متهم می کند که در دشمنی با کمونيسم ، در واقع حواريون مسيح را محکوم می کنند ، چرا که آنان "کمونيست های پرشوری" بودند.

پ - مارکسيسم اتريشی:
به لحاظی در ميان احزاب سوسيال دموکرات اورپايی يک استثنا محسوب می شد. زيرا اين جريان گر چه مانند همه جريان های ديگر سوسيال دموکراسی اورپا بر ضرورت جدايی دولت و مذهب تأکيد می ورزيد ، ولی بر خلاف نظر مسلط در ميان سوسيال دموکرات ها ، در مجموع نظر خوش بينانه ای نسبت به مذهب داشت. و به خاطر همين نگرش استثنايی است که نام بعضی از نظريه پردازان آن در غالب بحث های مربوط به رابطه مارکسيسم و مذهب به ميان می آيد. بايد توجه داشت که اين جريان محصول فضای اجتماعی و روشنفکری دهه های پايانی امپراتوری اتريش بود و از جريان های فکری مختلفی تأثير گرفته بود.
حزب سوسيال دموکرات اتريش زير نفوذ مستقيم حزب سوسيال دموکرات آلمان و شخص کائوتسکی شکل گرفت که در کنفرانس مؤسس آن در سال ١٨٨٩ فعالانه شرکت کرد و تا آخر رابطه شخصی نزديکی با ويکتور آدلر ( بنيان گذار و متحد کننده جريان های موسس حزب ) و نظريه پردازان اصلی آن داشت. از طرف ديگر ، غالب نظريه پردازان مهم مارکسيسم اتريشی ( مانند کارل رنر ، ردولف هيلفردينگ ، ماکس آدلر ، وبعدها ، اتو باوئر ، فردريش آدلر و گوستاو اِکشتاين ) شاگردان کارل گرون برگ بودند که استاد دانشگاه بود وبعدها نيز نخستين مدير "موسسه پژوهش های اجتماعی فرانکفورت" ( معروف به"مکتب فرانکفورت" ) شد. تز اصلی گرون برگ اين بود که "... درک مادی تاريخ نه يک سيستم فلسفی است و نه می خواهد باشد ... هدف آن تجريدات نيست ، بلکه دنيای مفروض مشخصی است که در جريان تکامل و دگرگونی قرار دارد". بنابراين مارکسيسم را يک علم اجتماعی می ديد که بايد به شيوه ای دقيق و منظم ، از طريق تحقيقات تاريخی ، اجتماعی و منطقی تکامل يابد. به همين دليل ، بعضی ها او را "پدر مارکسيسم اتريشی" ناميده اند. همچنين مارکسيسم اتريشی از پوزيتويسم ارنست ماخ ، نيز شديداً تأثير پذيرفت و از اين طريق با فيلسوفان "محفل وين" نيز تا حدی خويشاوندی فکری داشت. بعلاوه ، ماکس آدلر شديداً تحت تأثير فلسفه نوکانتی آلمان قرار داشت. بسياری از نظريه پردازان مارکسيسم اتريشی در قبال جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر موضعی سانتريستی اتخاذ کردند و به ابتکار فردريش آدلر بود که انترناسيونال " دو و نيم" به وجود آمد که تلاش می کرد انترناسيونال کمونيست را با سوسيال دموکرات ها آشتی دهد ( نگاه کنيد به مقدمه تام بوتومور بر "مارکسيسم اتريشی" ، ١٩٧٨ ، ص ٤٤- ١).
ماکس آدلر اولين مارکسيست سرشناس اورپايی بود که تحت تأثير فلسفه کانت ، نگرش تأئيد آميزی به مذهب پيدا کرد. او فلسفه کانت را همچون فلسفه سوسياليسم می ديد و سعی می کرد آن را با "سوسياليسم علمی" مارکس آشتی بدهد. و در راستای تئوری شناخت کانت ، استدلال می کرد که علم نمی تواند خدا را اثبات يا رد کند ، اما مذهب اتحاد دو حوزه طبيعت و اخلاق است و "باور به پيوستگی اين دو و ضرورت پيوستگی شان". بنابراين ، خدا اصل بنيادينی است که عقلانيت و معناداری جهان را تضمين می کند و بدون آن جهان خالی و بی معنا خواهد بود. خودمختاری ِ خرد عملی است که تصور خدا را مفروض می گيرد و بدون آشتی ِ سزاواری و پاداش از طريق خدا و جاودانگی ، زندگی انسانی تحمل ناپذير می گردد. پس خدا ، برخلاف پندار متافيزيک قديم ، يک چيز بيرونی نسبت به جهان نيست ؛ بلکه "خصلت ويژه آگاهی ماست". آدلر می گفت ، برای کانت ، حوزه خرد مساوی است با جهان اجتماعی ؛ وتعريف خدا به عنوان"هدف" که برای شرط امکان اش به چيز ديگری نياز ندارد ، دربر دارنده مفهوم تکامل و پيشرفت است. انديشه پيشرفت به مذهب می انجامد و حتميت پيشرفت نه از تئوری يا اخلاق ، بلکه فقط از آگاهی مذهبی حاصل می شود. آدلر با استناد به تزهای مارکس در باره فوئرباخ ، بر محوريت پراکسيس ( عمل ) در رابطه با مناسبات اجتماعی تأکيد می ورزيد و يادآوری می کرد که تصميم گرفتن ، ارزيابی کردن ، اراده نمودن ، اميد بستن و باور کردن چيزهايی هستند که تماماً برای عليت اجتماعی ضرورت دارند. جامعه شناسی علمی می تواند تضادهای يک شيوه توليد را کشف کند ؛ اما "پيشرفت در تکامل تاريخی تنها هنگامی حاصل می شود که اراده برای بهبود و باور به دستيابی به اين هدف وجود داشته باشد ، يعنی عوامل علیّ برای پراکسيس انقلابی شکل بگيرد. و او از اينجا نتيجه می گرفت که ضرورتی به رد انديشه های مذهبی وجود ندارد. فراتر از اين ، به نظر آدلر همه جنبش های انقلابی توده ای عنصری "مذهبی" در خود دارند که همان موعود گرايی است و هر حزبی که اين عنصر را از دست بدهد ، علی رغم همه عبارت پردازی های انقلابی ، در دوره های بحرانی شکست می خورد. به نظر آدلر رويکرد حزب سوسيال دموکرات آلمان در اوت ١٩١٤ يادآور هولناک همين حقيقت بود. او می گفت ، مارکسيسم تئوری علمی تکامل اجتماعی است ؛ اما اين به معنای آن نيست که "عامل ذهنی" که مارکسيسم به آن معترف است ، از کارکردن باز می ماند. دانش مربوط به پيدايش ضروری سوسياليسم ، نمی تواند جای باور به سوسياليسم را بگيرد ؛ زيرا پيدايش ضروری تنها از طريق همين باور معنا پيدا می کند.
مک للان سه نکته مهم را در باره نظر آدلر يادآوری می کند. اول اين که او مفهوم محدودی از مذهب را در مدّ نظر دارد و غالباً مذهب را به حد اخلاق کاهش می دهد و حداکثر ، مذهب را ، مانند شلايرماخر ، عبارت از يک احساس وابستگی مبهم به چيزی بزرگ تر می داند. دوم اين که آدلر در پی نشان دادن رابطه ای ميان مارکسيسم و مذهب نيست ، بلکه می خواهد نشان بدهد که حوزه های عمل کرد آنها چنان از هم جدا است که ضرورتاً قابل جمع هستند. سوم اين که او چنان تفسيری از تزهای مارکس در باره فوئرباخ و نيز آنتی دورينگ انگلس به دست می دهد که آنها را نوعی مارکسيسم ( جامعه شناسانه ) در مقابل ماترياليسم ( فلسفی) پلخانف قرار بدهد. زيرا می خواهد مارکسيسم را به علم تجربی جامعه کاهش بدهد. در واقع ، او در مورد مارکسيسم نيز مانند مورد مذهب ، مفهوم محدودی را در مد نظر دارد. (مک للان ، ص ٨٩– ٨٤).


اوتو باوئر ، نظريه پرداز ديگر مارکسيسم اتريشی نيز در سال ١٩٢٧ در کتابی با عنوان " سوسيال دموکراسی ، مذهب و کليسا" رابطه سوسياليسم و مذهب را به تفصيل مورد بررسی قرار داده است. در اين بررسی ، باوئر می کوشد نشان بدهد که سوسياليسم و مذهب غير قابل جمع نيستند. و اين کار را با جدا کردن کليسا و سلسله مراتب و سياست های آن از باورهای مذهبی مردم عادی آغاز می کند. با استناد به گفته مارکس در مانيفست کمونيست ، باوئر مذهب را ابزار کنترل اجتماعی بورژوايی معرفی می کند و می گويد انديشمندان برجسته بورژوازی در دوران روشنگری مخالف مذهب بودند ؛ اما حالا که آنها در جايگاه طبقه مسلط قرار دارند ، می گويند "مذهبِ توده ها بايد حفظ شود". به همين منظور ، آنها حتی شناخت شناسی کانت را احيا کرده اند و علم را به حوزه پديده های قابل مشاهده محدود می کنند تا فضايی برای مذهب باز کنند. هرچند با پيشرفت علم ، بورژوازی غير مذهبی شده ، ولی نقش سنتی مذهب در ميان پرولتاريا از طريق سرمايه داری ، تقويت شده است. حالا قدرت های اجتماعی همان طور برای توده زحمتکشان ناشناخته و کنترل ناپذير شده اند که پيشتر نيروهای هولناک طبيعی برای بشر ترساننده و کنترل ناپذير بودند. بنابراين ، همان طور که مارکس می گويد ، مذهب افيون مردم است. اما مذهب هميشه و همه جا ضرورتاً در کنار ارتجاع نبوده است و در دوره های تاريخی مختلف هر طبقه ای روايتی خاص خود از مسيحيت را پرداخته است. باوئر از اين مقدمات نتيجه می گيرد که " مذهب تا زمانی افيون مردم است که مردم سلطه سرمايه داری را بدون جنگيدن عليه آن تحمل می کنند ؛ اما مذهب ايدئولوژی نخستين و ابتدايی ترين شورش های پرولتاريا را نيز شکل داده است".او می گويد مذهبِ "حقيقی" تقريباً به طور انحصاری در ميان پرولتاريا پايه دارد و بورژوازی تنها در زمينه های اجتماعی مذهبی است. مذهب به عنوان "آه مظلومان" هنگامی پذيرفتنی است که به وسيله طبقات زحمتکش به کار بسته شود ؛ اما هنگامی که به وسيله اسقف های انگل صفت به کار گرفته می شود ، قطعاً پذيرفتنی نيست.
باوئر ضمن استناد گسترده به مارکس و آنتی دورينگِ انگلس در باره کارکرد مذهب در جامعه طبقاتی ، نظر آنها را در باره از بين رفتن آن در جامعه سوسياليستی زير سؤال می برد. او می گويد انسان جامعه سوسياليستی مسلماً از پندارهای مذهبی عاميانه ای که ريشه در مصيبت های جامعه طبقاتی دارند ، آزاد خواهد شد ؛ اما جامعه سوسياليستی ، فرهنگی بسيار رنگارنگ ، با فرديتی قوی خواهد داشت و بنابراين ، مذهب در معنای فلسفی آن ، آيا نمی تواند در چنين جامعه ای شکوفا بشود؟ البته او خود جواب مثبت به اين سؤال نمی دهد ولی يادآوری می کند که پاسخ آدلر به آن مثبت است. باوئر می گويد ، همان طور که مارکس گفته است ، کليسا مسائل دنيوی را به مسائل کلامی تبديل می کند و پيکار طبقاتی ميان پرولتاريا و بورژوازی را پيکار ميان مسيحيان و خدانشناسان می نماياند. در مقابل ، سوسيال دموکراسی بايد مسائل کلامی را به مسائل دنيوی برگرداند و تلاش نمايد مذهب را به يک مسأله غيرحزبی و شخصی تبديل کند. زيرا سوسيال دموکراسی علی رغم منشأ آزاد انديشانه اش ، بدون شکل دادن به بلوکی که ، دست کم ، بخشی از کارگران ، خرده بورژوازی و دهقانان مذهبی را دربر داشته باشد ، نمی تواند قدرت بگيرد. او در اثبات درستی چنين سياستی دو دليل می آورد: اول اين که از ديدگاه ماترياليسم تاريخی روشن است که مذهب مدتها دوام خواهد آورد و در اين فاصله وظيفه حزب اين است که کل طبقه کارگر را متحد سازد و به ملاحظات فلسفی اولويت ندهد. دوم اين که ماترياليسم فلسفی کاهش گرايانه ای که از علوم طبيعی گرفته شده ، ضرورتاً جزئی از مارکسيسم نيست. همان طور که پزشکان و زيست شناسان ضمن هم رائی در اصول حرفه ای شان ، می توانند در باره معنای جهان اختلاف نظر داشته باشند ؛ چرا مارکسيست ها نتوانند در عين توافق در باره تکامل جامعه انسانی ، نظرات متفاوتی در باره منشأ و معنای جهان داشته باشند؟ پلخانف و لنين ماترياليسم برگرفته از علوم طبيعی را به جزئی از جهان بينی خود تبديل کرده اند. اما فريدريش آدلر گرچه يک ماترياليست تاريخی واقعی است ، بر پايه کارهای ماخ راه ديگری برگزيده و منکر اين است که مارکسيسم به طور ذاتی نفی کننده خدا است ؛ و ماکس آدلر برپايه نظرات کانت به همان نتيجه رسيده است. باوئر می گويد ، نمی خواهد داوری کند که کدام يک از اين جهان بينی ها درست است ؛ بلکه می خواهد نشان بدهد که طرفداران سوسياليسم علمی مانند اينها می توانند جهان بينی مبتنی بر ماترياليسم ضدمذهبی ، پوزيتويسم بی تفاوت نسبت به مذهب ، يا ايده آليسم انتقادی مذهبی داشته باشند. باوئر معتقد است که هرچند وجود سازمان آزاد انديشانه در درون حزب ضروری است ، ولی اين سازمان نبايد نگرش های خود را بر کل حزب تحميل کند. او می گويد ، تبليغات ضدمذهبی به عنوان يک هدف سياسی مقدم ، يک انديشه قديمی ليبرالی است که متأسفانه به وسيله بلشويک ها احياء شده است ؛ زيرا آنها نمی خواهند بپذيرند که مذهب يک مسأله خصوصی است. او می گويد بلشويک ها به اين دليل می توانند فقط غير مذهبی ها را عضوگيری کنند که حزب شان يک حزب پيشاهنگ است و نه حزب کل طبقه کارگر. اما چنين سياستی برای کشورهای سرمايه داری پيشرفته غرب مناسب نيست.

No comments:

Post a Comment